پیوند جادو ۱
P2
پیوند جادو پارت دو
✪
بیدار شدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم و منتظر هری بودم.
تقریبا ۳۰ دقیقه گذشت ولی هری هنوز نیومد. تا به حال اینقدر دیر بیدار نشده بود.
رفتم تو اتاقش تا بیدارش کنم:
« اهای خرس گنده صب شده پاشو.» در اتاقش رو باز کردی... ولی اونجا نبود. صداش زدی، جوابی نیومد. هیچکاری نمیتونستم بکنم... پس منتظر موندم!
یک ساعت بعد بالاخره هری اومد. بی اختیار سریع بغلش کردم.«هری کجا بودی؟!»
هری:«ببخشید ات مجبور بودم تو جلسه ی امروز شرکت کنم» نگاهش کردی و دوباره برگشتی به اشپزخونه.
حوالیه بعدازظهر بود که متوجه صدایی شدم... صدای تق تق و کوبیده شدن چیزی به شیشه بود. پرده رو کنار دادی و پنجره رو بالا کشیدی...
یک جغد بزرگ و خاکستری دیدی که نامه ای توی منغارش بود...متوجه شدی قضیه از چه قراره.
جیــــــــغ کشیدی. نامه رو گرفتی و باز کردی
هری:« ات! ات؟! حالت خوبه؟!» صدای هری تو گوشم پیچید. احساس کردم قلبم نمی تپه.
به خودم اومدم و دیدم نامه از طرفه هاگوارتزههه(خدا واسه همه قسمت کنه😔)
سیریوس با داد هری به اتاق اومد ولی هری انگشت اشارش رو به علامت سکوت جلوی دهنش گذاشت و جلوش رو گرفت. برگشتی و بهشون نگاه کردی.
با مهربونی بهت نگاه میکردن... خوشحال بودی! خیلی خیلی خوشحال! بالاخره بعد سال ها انتظار به ارزوت رسیدی. با شوق به هری و پدرت نگاه کردی.
ولی میترسیدم اینا فقط یه رویا باشه.
تا فردا....
پیوند جادو پارت دو
✪
بیدار شدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم و منتظر هری بودم.
تقریبا ۳۰ دقیقه گذشت ولی هری هنوز نیومد. تا به حال اینقدر دیر بیدار نشده بود.
رفتم تو اتاقش تا بیدارش کنم:
« اهای خرس گنده صب شده پاشو.» در اتاقش رو باز کردی... ولی اونجا نبود. صداش زدی، جوابی نیومد. هیچکاری نمیتونستم بکنم... پس منتظر موندم!
یک ساعت بعد بالاخره هری اومد. بی اختیار سریع بغلش کردم.«هری کجا بودی؟!»
هری:«ببخشید ات مجبور بودم تو جلسه ی امروز شرکت کنم» نگاهش کردی و دوباره برگشتی به اشپزخونه.
حوالیه بعدازظهر بود که متوجه صدایی شدم... صدای تق تق و کوبیده شدن چیزی به شیشه بود. پرده رو کنار دادی و پنجره رو بالا کشیدی...
یک جغد بزرگ و خاکستری دیدی که نامه ای توی منغارش بود...متوجه شدی قضیه از چه قراره.
جیــــــــغ کشیدی. نامه رو گرفتی و باز کردی
هری:« ات! ات؟! حالت خوبه؟!» صدای هری تو گوشم پیچید. احساس کردم قلبم نمی تپه.
به خودم اومدم و دیدم نامه از طرفه هاگوارتزههه(خدا واسه همه قسمت کنه😔)
سیریوس با داد هری به اتاق اومد ولی هری انگشت اشارش رو به علامت سکوت جلوی دهنش گذاشت و جلوش رو گرفت. برگشتی و بهشون نگاه کردی.
با مهربونی بهت نگاه میکردن... خوشحال بودی! خیلی خیلی خوشحال! بالاخره بعد سال ها انتظار به ارزوت رسیدی. با شوق به هری و پدرت نگاه کردی.
ولی میترسیدم اینا فقط یه رویا باشه.
تا فردا....
- ۲۲۳
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط